طلوع غم غروب عاشقان

وبلاگ مورد نظر مربو ط اشکان وکاظم و عرشیا است

طلوع غم غروب عاشقان

وبلاگ مورد نظر مربو ط اشکان وکاظم و عرشیا است

تقدیم به عزیزترین همدمم

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟

مسافر راه عشق تو شدم

مسافر

من از تبار بی کسی مسافرم به سوی تو

و کوله بار من پراز هزار ارزوی تو

غبار راه بی کسی نشسته روی شانه ام

و سالیان ساله که به سوی تو روانه ام

کجاست اشیان تو که من غریب غربتم

در این شبای بی کسی اسیر دست ظلمتم

پرنده های کوچ را چه عاشقانه می کنم نگاه

و خسته و شکسته دل دوباره می روم به راه

درون اسمان دل تو جای ماه شاممی

تو ارزوی قلبی ام و هم مراد و کاممی

چه گویمت ز بی کسی که خالی از تو است خلوتم

و بی تو تا ابد همیشه من به بزم غصه دعوتم

من از تبار درد واه برس به داد درد من

و دست های گرم خود بکش به دست سرد من

  در این شب سیاه و کور کجاست اشیانه ات؟

بگو کجا بجویمت کجاست راه خانه ات؟

تقدیم به بهترینم.....

 

میـرســد روز ی که مـن هـم درد را معنا کنم

چهــره خـشـکیــده یـک مــرد را مــعنـا کنــم

چهـره مــردی که در هــرم سـکوت کـشتـزار

خـوشـه های غــم را درو مـیکنـد مـعنــا کنــم

می رسد که من هـم چون صغیــری تشنــه لب

ســاغـی بــی دســت آب آورد را مــعنــا کنــم

با زبانی سرخ وجــانی سبــز تــا عمــق وجود

واژه ی مــایــوس رنـگ زرد را مـعنــا کنــم

میرسد روزی خدایــا مــن که شــاعر نــیـستم

شعــر گــویــان مــقــیــم درد را مـعـنــا کنــم

گفــت عشــق مــیـروی تــنهـا مــرا با خود ببر

میـروم تـا عاشـقـی بـر گــرد را مــعــنـا کـنــم